بکش از سینه برون آتش جان کاهت را
خود جدا کن ز من خسته دگر راهت را
خسته ام خسته و از حال خودم دلگیرم
رو کن آخر دگر آن خنجر دلخواهت را
بزن اینقدر نزن فال و پی چاره نباش
طاقتم نیست بگو جمله ی کوتاهت را
کیش این عشق نبودی که به ماتی برسی
پس بزن بر سر این مهره دگر شاهت را
آخرین حرف خودت را بزن و دست نده
محض عادت نده آن دستِ به اکراهت را
محمد لالوی
۱۵/۵/۹۵
- mohamad lalavi
- جمعه ۱۵ مرداد ، ۰۴:۳۸ ق.ظ
- بازدید : ۳۰۶
شیرین غیاثی پور :
عالی بود عالی👌🏻👌🏻👌🏻امیررضا خانلاری :
سلام و عرض ادب امکان انتشار ...بالای آسمان :
قشنگ بود اما می تونست بهتر باشه منظورم از حیث محتواستبالای آسمان :
قشنگه آفرینمحمدرضا سلمانیاننژاد :
استعداد خوبی در این شعر به نمایش ...محمدرضا سلمانیاننژاد :
خواهش میکنممحمدرضا سلمانیاننژاد :
شعر قشنگی بود البته من شعر شناس ...محمدرضا سلمانیاننژاد :
قشنگ بود حال و هوای خوبی داشتما شیعهها :
سلام خیلی وبلاگت و مطالبت قشنگه از ...خانه سلامتی :
خوبه معنی ها رو هم نوشتید