دگر بیزارم از هر شیوه و هر گونه دل بستن
وَ اینکه خوب میدانم تو خوشبختی بدونِ من
مرا از خویش میرانی ، وَ با او قصه میسازی
وَ من تنها دگر حالا فقط در فکر برگشتن
تمام زخمم از شعر است و مرهم غیر از اینم نیست
چه حس مبهمی دارد ز درد خود غزل گفتن
نوازش های تو بعد از تو با هم هر دو میمیریم
وَ مردی میزند آتش به روح مرده ی این تن
برو "حوّای من" حالا که گندم راه بودن نیست
که عادت کرده این آدم به رسم ساده ی "رفتن "
محمد لالوی
4/6/95
- mohamad lalavi
- جمعه ۵ شهریور ، ۰۵:۱۶ ق.ظ
- بازدید : ۳۰۹
شیرین غیاثی پور :
عالی بود عالی👌🏻👌🏻👌🏻امیررضا خانلاری :
سلام و عرض ادب امکان انتشار ...بالای آسمان :
قشنگ بود اما می تونست بهتر باشه منظورم از حیث محتواستبالای آسمان :
قشنگه آفرینمحمدرضا سلمانیاننژاد :
استعداد خوبی در این شعر به نمایش ...محمدرضا سلمانیاننژاد :
خواهش میکنممحمدرضا سلمانیاننژاد :
شعر قشنگی بود البته من شعر شناس ...محمدرضا سلمانیاننژاد :
قشنگ بود حال و هوای خوبی داشتما شیعهها :
سلام خیلی وبلاگت و مطالبت قشنگه از ...خانه سلامتی :
خوبه معنی ها رو هم نوشتید