با تو بودن مثل اوج یک غزل 

میشود پایان خوب یک رمان 

با تو بودن ، عاشقی ، دیوانگی 

توی چاه و چاله بودن همزمان 


میرسم از خود به یک ناباوری

در تمام نقش من جز خلسه نیست 

انکه باید میرسید و خسته شد

در دل این راه جای پرسه نیست 


صحنه را باید که بسپاری به بعد

باید این رول را به اذهان وصله کرد

مثل اوج یک نمایش در وسط

باید این سِن را به باور قبله کرد


از نگاهت یادگاری همچو یاد

لاجرم بر پیکرم خواهد نشست

مرگ من شاید که در باور نبود 

عاقبت این کوه هم خواهد شکست 


مینشیند خاک بر دامان هیچ

این شمایل را به خود باید سپرد

کوه هم در پیش چشمت کوچک است

باید از سردی ی تو هر بار ، مُرد 


مینویسد ناقل این ماجرا

انکه عاشق بود از خود خسته شد

قصه هرگز رو به پایانی نبرد

این کتاب از قبل بودن بسته شد


#محمد_لالوی 

۴/۱۰/۹۵

  • mohamad lalavi
  • شنبه ۴ دی ، ۱۳:۲۲ ب.ظ
  • بازدید : ۳۲۵

تعداد نظرات این پست ۰ است ...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی