چه رفتن ها که می ارزد به بودن های پوشالی

چه آغوشی،چه امّیدی به این احساس تو خالی؟


کبوتر با کبوتر مانده اما از سر اجبار

در این دنیای تودرتو،تو دیگر از چه مینالی؟


یکی را دوستش داری که او دنبال غیر از توست

کجا دیدی جهانی را به این شوریده احوالی؟


کلاغِ آخرِ قصه هنوزم مانده در راهست!!

برای آخری زیبا، دگر پیدا چه تمثالی؟


بمان تنها که تنهایی به این "تن" ها شرف دارد

چه رفتن ها که می ارزد به بودن های پوشالی


محمد لالوی

28/11/94

  • mohamad lalavi
  • چهارشنبه ۲۸ بهمن ، ۱۹:۵۱ ب.ظ
  • بازدید : ۵۸۲۶
نظرات شما ( ۱ )

چنین قسمتی کار تقدیر بود

که سنجاقِ دل پیش او گیر بود


سپردم دلم را به یک تکه سنگ

منِ شیشه را این چه تدبیر بود؟


چنان خسته دنبال او،او به غیر

در این قصه پای که تقصیر بود؟


ز فرهاد یک قصه ی دیگری

چنان لیلی ام مست و درگیر بود


نه از من گُنه بود که مجنون شدم

نه از او که دنبال تغییر بود


برای کسی چون منِ خسته حال

چنین چلچلی را مرا دیر بود


به خود آمدم مانده بودم به هیچ

وَ قلبی که از زندگی سیر بود



محمد لالوی

26/11/94

  • mohamad lalavi
  • دوشنبه ۲۶ بهمن ، ۱۹:۲۲ ب.ظ
  • بازدید : ۳۶۵
نظرات شما ( ۲ )

عاشقی در واژه خود یک جمله ی بی انتهاست

عشقِ عاشق از ازل احساس پاکِ کبریاست


خاک پای عاشقان هرجا که پا آرند بر آن

توتیایی بهر چشمان حزین اولیاست


عاشقی خود مذهب شیدایی و رسوایی است

کیش عاشق مکتب است و جمله جزو انبیاست


هر چه را خواهند تقدیسش کنند از جان و دل

اشک عاشق حرف اول در زمام کیمیاست


عاشقی محدوده ی از جان گذشتن هاست،لیک

جان گذشتن واژه ای مختص جمع اغنیاست


محمد لالوی

24/11/94


روز عشّاق مبارک

  • mohamad lalavi
  • يكشنبه ۲۵ بهمن ، ۰۰:۲۵ ق.ظ
  • بازدید : ۱۴۵
نظرات شما ( ۰ )

شاید چو بمیرم بِه از این حالِ خراب است

هر شب منِ بیچاره و این بغض؛ عذاب است

بی خوابم و عادت شدنِ این مرضِ سخت

از فرطِ هجومِ همه آن گریه ی ناب است

صد فکر ز بی خوابی و من مانده چه تنها

هر پرسش من منتظر حرف حساب است

من مانده ام و لشکری از پرسش و یک راه

یک پوک ز نخ و، آخرِ سیگار جواب است

مرتد شده ام،مُردنِ من حرف خودم نیست

کافر شده را، کشتن دلدار؛ ثواب است


محمد لالوی

۲۰/۱۱/۹۴

  • mohamad lalavi
  • جمعه ۲۳ بهمن ، ۲۳:۰۶ ب.ظ
  • بازدید : ۲۴۲
نظرات شما ( ۰ )

میان سینه ام گشته دلی از غصه زندانی

نفس با خواب میگیرم ز فرط اشک پنهانی

به کنج خلوتی تنها به ابر دیده میبارم

چه نعمت ها که میبارد ز این چشمان بارانی

بسان کودکی گریان که از مادر جدا مانده

در این بازار شام انگار دلم گم کرده دستانی

گهی با گریه میخندم گهی با خنده گریان ام

چه پیشانی که من دارم؟ تو از دردم چه میدانی؟

نه تنها مانده در غم ها که تنها،ماند ام با غم

"چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی"


محمد لالوی

20/11/94

  • mohamad lalavi
  • سه شنبه ۲۰ بهمن ، ۱۹:۵۵ ب.ظ
  • بازدید : ۴۵۲
نظرات شما ( ۳ )

نه میگیرد کسی دست دلم را ،در این گرداب نامرد زمانه

نه حرفی از سر مردانگی هست،که از مردی دهد شاید نشانه


نه میپرسد کسی از حال زارم،نه میخواهد کسی این را بفهمد

همه درگیر و مشغولند ولیکن، به پشت پیچ و تاب صد بهانه


در این آوار صد رنگی و تزویر ،کسی با من نمیماند به مستی

همه هوشیار و قاضی بهر سستی ، برای حکم های احمقانه


به ظاهر سبز و در باطن هیاهو ،کسی حتی نفهمید حال من را

که این ظاهر مثال بید پیریست که از تو خورده آن را موریانه


به حالم اشک میبارم ولیکن، کسی شاید هنوزم مانده ما را

که از مردی بگیرد دست دل را، مثال قصه های عامیانه


محمد لالوی

۱۴/۱۱/۹۴

  • mohamad lalavi
  • چهارشنبه ۱۴ بهمن ، ۲۱:۳۱ ب.ظ
  • بازدید : ۳۴۱
نظرات شما ( ۰ )

ماندست به دل ، از همه آن ذره طنینی

چون دل بشکافی به غمش هیچ نبینی


این مرد دگر هیچ ندارد که ببازد

آن هم به دلی چون تو که در عشق چنینی


از حرفِ وفا و قسم و قول و قرارش

یک عکس فقط مانده و یک بغض حزینی


ای دل به چه عنوان تو در این حجم نشستی

آن هم تو که تنها به غم و غصه قرینی


گاهی نظرش جلب شود بهر ترحم

لعنت به تو ای دل که تو محتاج همینی


محمد لالوی

۱۳/۱۱/۹۴

  • mohamad lalavi
  • سه شنبه ۱۳ بهمن ، ۰۱:۴۷ ق.ظ
  • بازدید : ۳۷۴
نظرات شما ( ۳ )

نقش بازی کن و با این لب خندان، که نرو

پیش بغض من بیچاره ز طوفان، که نرو

خواستی پای مرا بند کنی تا چه شود

از سر حوصله ی بی سر و سامان که نرو

نشنیدی که به پایت من دلداده شکستم به چه شکل؟

دل شکستی به درک ، با سر و خیزان که نرو

خواستم تا نروی خواستنم قد اجابت نرسید

گفته بودم شررم ، ای همه مهمان که نرو!!

پشت پا رسم چنین است که بریزند آبی

به هوای دل ابری منو ، نم نم باران که نرو


محمد لالوی

12/11/94

  • mohamad lalavi
  • سه شنبه ۱۳ بهمن ، ۰۰:۱۹ ق.ظ
  • بازدید : ۲۶۲
نظرات شما ( ۰ )

حیران و بی هدف ،تنها چه بی دلیل


من بی تو دور از عشق


گفتی خدا نخواست..

.
این حال درهمم پاسخ نمیدهد


دور از تو از چه چیز؟


گفتی خدا نخواست.

..
رفتی که کار من مشکل شود چنین


ماندم چه بی خودی


گفتی خدا نخواست..

.
باور نمیکنم،اینجا بدون تو


تنها بدون من


گفتی خدا نخواست...


در گریه های خود 


دیدم که میرسد


عمری به آخرش


گفتی خدا نخواست...


بیزار میشود قلبت ز بودنم


گفتی که میروی


گفتی خدا نخواست...


اصرار بیخودی،مشتاق تر شدی


یک جفت قافیه


گفتی خدا نخواست...


گفتی خدا نخواست اما چرا تو هم؟


اقرار میکنی،چون رفتم از دلت


گفتی خدا نخواست...




محمد لالوی


11/11/94

  • mohamad lalavi
  • يكشنبه ۱۱ بهمن ، ۲۲:۲۳ ب.ظ
  • بازدید : ۲۵۲
نظرات شما ( ۰ )

من منتظرم ،قصه ی من شرح وصال است

بی تابم و بی تاب شدن حرف کمی نیست

ای غافل از این حال عجیبم چه بگویم؟

از غصه نشاید که دگر نای غمی نیست


دیگر چه بگویم که مرا ساده بفهمی؟

باران زده، از قصه جدا مانده،غریبم

در زیر و بم شهر پر از لیلی و مجنون

فرهادم و مجنون شده ی دام فریبم


از درد چه گویم که فقط شوق وصالت

تنها ضرری هست که من زنده به آنم

ای دوست اگر حال مرا خوب بفهمی

شاید تو بفهمی که چنان زنده نه آنم


ای دوست، اگر اینطور جدا قسمت ما هست

بگذار که دامن به غم و غصه بگیرم

اخر نه من آنم که تو مشتاق وصالی

بگذار که با غصه ی این درد بمیرم


ای دوست چه بی تابم و از حال خرابم

تنها ضرری مانده و اشکی که ندیدی

رفتی به کجا بی من؟ و با او به کجایی؟

این قصه نه آن است که تو از،غیر شنیدی


محمد لالوی

۷/۱۱/۹۴


https://telegram.me/khatkhatihay_mohammad

  • mohamad lalavi
  • پنجشنبه ۸ بهمن ، ۰۰:۳۳ ق.ظ
  • بازدید : ۳۵۷
نظرات شما ( ۲ )

صفحات دیگر