این فکرهای درهم بی جا،آخر مرا دیوانه میسازد

حالا دگر دارد دلت انجا،با هر دل بیگانه میسازد 


رفتی و این رفتن مرا بس بود،تا هرچه رفتم باز برگردم

این رفت و آمدهای پی در پی،آخر مرا بی خانه میسازد  


این پادشاه زخمی تنها،آنقدر غم دارد که بعد از تو

حتی برای دیدنت عمری،با گوشه ی ویرانه میسازد 


 این فکرها را از سرم بردار،قدری تو هم تمرین ماندن کن

 اینجا کسی دارد به بدبختی،با رفتنت مردانه میسازد 


در شهر دل دامی برایم باش،تا تن درآغوش تو اندازم 

این قمری دلخون دگر حالا،حتی بدون دانه میسازد



محمد لالوی 

۲۴/۴/۹۵

  • mohamad lalavi
  • پنجشنبه ۲۴ تیر ، ۰۲:۲۶ ق.ظ
  • بازدید : ۲۹۹
نظرات شما ( ۰ )

بگذار که تا اشک بگوید گله ها را

تا کم کند این گریه زمن مشغله ها را


چون بافته ای درهم و برهم شده ام لیک

از بس که گره داده به هم حوصله ها را


چشمت وَ تنِ بابِل من وای از آن وقت

تا یک مژه آتش بکشد سلسله ها را


زآن روز که رفتی دگر این دل نتوانست

با عکس دگر پر بکند فاصله ها را 


حتی که سکوتم نشدم چاره غم ها 

این شیوه دگر حل نکند مسئله ها را 


اینبار اگر آمدی و غرق سکوتم

بگذار که تا اشک بگوید گله ها را 


محمد لالوی

15/4/95

  • mohamad lalavi
  • سه شنبه ۱۵ تیر ، ۱۱:۴۲ ق.ظ
  • بازدید : ۳۵۶
نظرات شما ( ۱ )

نه تنها از تکیه بر آوازه ی بسیار میترسم

که من از چشم شور مردم بیکار میترسم


مثال مرغکى تنها به پشت میله میمانم

ولی از رفتن آنسوی این دیوار میترسم


اگرچه دیدن لیلا در این دوران که آسان است

ولی باور کن از فردای این دیدار میترسم


کسی حالا دگر آنگونه هم مجنون لیلا نیست

وَ حالا من دگر حتی از این گفتار میترسم


به حکم قاضی این شهر با هر وصله میسازم

چنان مستم که از این خاطی هشیار میترسم


چو جلد خانه ام کردی،بمان و دام خود را نِه

چنان اهلی شدم کز دانه ی اغیار میترسم



محمد لالوى

8/4/95

  • mohamad lalavi
  • سه شنبه ۸ تیر ، ۱۰:۵۹ ق.ظ
  • بازدید : ۳۳۲
نظرات شما ( ۰ )