ببین به زیر بار نبودت ، خمیده تر شده ام

تو رفته ای و با خودم انگار ، غریبه تر شده ام


چگونه چشم ببندم به روی این همه دردم

بیا ، میان این همه غربت ، تکیده تر شده ام


به رسم زمانه که از خود ، به صبر داده نشانم

چو میوه ای به تباهی ، رسیده تر شده ام


که صورتم به چه روزی ،  فتاده از سر شکوه

من از پریده ترین ها ، پریده تر شده ام


به قبل تو قصه ی ما را ، به نثر ، خلاصه اگر بود

به بعد نظم تو انگار ، قصیده تر شده ام


رسیده آخر این راه ، کشیده تاب تحمل

چنان الف که برنجد ، کشیده تر شده ام


#محمد_لالوی 

۲۹/۱۰/۹۵

  • mohamad lalavi
  • چهارشنبه ۲۹ دی ، ۱۸:۳۹ ب.ظ
  • بازدید : ۲۹۵
نظرات شما ( ۰ )

ای رفته از نظر به کجا میروی چنین

جانم به لب رسیده چرا میروی چنین


بی روی نازک رویت در این چمن

صد خار نشسته کجا میروی چنین


ای فارق از غم دنیا که رفته ای

از یار غم زده جدا میروی چنین


ما مانده ایم و غم دنیا و این دو روز

اما شما به دیار خدا میروی چنین


جانم بسوخت ای گل نشکفته از بهار

سبزی ز توست که فدا میروی چنین


صد تیر نشسته به بالت و صد خون که بر جگر

شاید که از برای دوا میروی چنین


آن آسمان روشن فردا غروب کرد

ای رفته از نظر به کجا میروی چنین


#محمد_لالوی 

23/10/95

  • mohamad lalavi
  • جمعه ۲۴ دی ، ۱۲:۴۸ ب.ظ
  • بازدید : ۳۵۳
نظرات شما ( ۰ )

من نوشتم دوستت دارم تو خواندی هرزگی

گشته ای نامهربان با ما جدیدا تازگی


هرچه میگویم نکن یک شانه بر مویت بس است

فاش میگویی نکن بیزارم از این زندگی


بی قراری های من در پیشت چشمت اشتباست

دل دلم را گرچه پیش از این تو خواندی سادگی


باز رندی میکنی چون میزنی یک ریشخند

میرود از عمق جانم کوله بار خستگی


میزنی بر لب که رنگی ، تا که میگویم نکن

باز میگویی که فکرت میدهد بوی کریه کهنگی


گرچه خود هم از همین راه عاشقت گردیده ام

ترس دارم ، دل بگیری از کسی با خیرگی


#محمد_لالوی 

۲۳/۱۰/۹۵

  • mohamad lalavi
  • پنجشنبه ۲۳ دی ، ۱۶:۴۱ ب.ظ
  • بازدید : ۳۲۰
نظرات شما ( ۰ )

میروی انگار جان از عمق جانم میرود

رو به پایان برده را چون داسِتانم میرود


میروی رونق از این ویرانه پر خواهد کشید

نعمت از حتی همین یک لقمه نانم میرود


میروی در من صدایی با سکوتی میخزد:

من به بی مهری دچار و مهربانم میرود


اشک را چون مرهمی کردم برای زخم دل

لاجرم دیدم که جان از دیدگانم میرود


میروی انگار در من جنبشی میکاودم

در هبوطی آنچنان چون ناگهانم میرود


میرود، دلواپسم ،میترسم اخر بد رسد

چونکه پیش چشم شور دشمنانم میرود



#محمد_لالوی 

۲۱/۱۰/۹۵

  • mohamad lalavi
  • سه شنبه ۲۱ دی ، ۱۵:۵۴ ب.ظ
  • بازدید : ۲۹۷
نظرات شما ( ۰ )

گوشه چشمی بکن نگاه ساده ای به تنم

ببین که این مرد خسته را ، که منم


ببین که این مرد را چه آمده است 

بگو چگونه از خیال تو دل بکنم؟


تمام خاطره ام مانده از تو یک کوچه 

همین یکی نشانده زخم ها ، بر بدنم


تو رفته ای و حال جماعتی منتظرند

که خنده کنند ، به حال منقلب شدنم


چه درد میکندم حجم نبودنت وقتی 

که غورت دهم همه را بغض در دهنم


به کوچه کوچه تمام من از خیال لبریز است

مرا فقط بلدم به زخمهام ، نمک بزنم


#محمد_لالوی 

10/10/95

  • mohamad lalavi
  • جمعه ۱۰ دی ، ۲۳:۵۳ ب.ظ
  • بازدید : ۳۰۶
نظرات شما ( ۰ )

تهران شبیه خستگی هامه

یک مرد بارون خورده تنها

یک حال مبهم توی هر سیگار

یک فرق بیخود توی این غمها

تهران شبیه خستگی هامه

چیزی شبیه زخم یک خنده 

از هر طرف میری یه بن بسته

دنیا برات حکم یه پابنده

اینجا قفس ها جنسشون چوبه

مثل همون دار توی میدون

یک عمر که قسمت همون داره

دیگه چرا حیرون و سرگردون

از من نخواه مثل خودم باشم

حالِ منو دیوونه ها دارن

اونایی که از بوق سگ تا شب

توی یه رُل دنبال تکرارن

من با همه فرق میکنم اینجا

اینجا همه تا صبح میخوابن

روزا که من دردامو میخوابم

اونا همش تکراری بیدارن

 تهران شبیه خستگی هامه 

 یک برج تنها توی بُهت شهر

 تنها نشون تلخ این شهرم

 یک جام پر از مزه هر ذهر

 از من نخواه مثل خودم باشم

 اینجا همه تندیسی از حرفن

 من جمله ی پایان این جمله ام

 اونا نیمه ی خالی ی این ظرفن

  تهران شبیه خستگی هامه 

 اونی که از پشت خط رفته 

 باور کن این دردو نمیفهمی

 با بوق ممتد گفتگو سخته

 تهران شبیه خستگی هامه

 سرباز پشت میله ی زندون

 تنها گناهش رفتن از زیر

 رگبار ترکش های تیربارون


#محمد_لالوی 

۷/۱۰/۹۵


  • mohamad lalavi
  • جمعه ۱۰ دی ، ۱۲:۲۶ ب.ظ
  • بازدید : ۳۱۱
نظرات شما ( ۰ )

با تو بودن مثل اوج یک غزل 

میشود پایان خوب یک رمان 

با تو بودن ، عاشقی ، دیوانگی 

توی چاه و چاله بودن همزمان 


میرسم از خود به یک ناباوری

در تمام نقش من جز خلسه نیست 

انکه باید میرسید و خسته شد

در دل این راه جای پرسه نیست 


صحنه را باید که بسپاری به بعد

باید این رول را به اذهان وصله کرد

مثل اوج یک نمایش در وسط

باید این سِن را به باور قبله کرد


از نگاهت یادگاری همچو یاد

لاجرم بر پیکرم خواهد نشست

مرگ من شاید که در باور نبود 

عاقبت این کوه هم خواهد شکست 


مینشیند خاک بر دامان هیچ

این شمایل را به خود باید سپرد

کوه هم در پیش چشمت کوچک است

باید از سردی ی تو هر بار ، مُرد 


مینویسد ناقل این ماجرا

انکه عاشق بود از خود خسته شد

قصه هرگز رو به پایانی نبرد

این کتاب از قبل بودن بسته شد


#محمد_لالوی 

۴/۱۰/۹۵

  • mohamad lalavi
  • شنبه ۴ دی ، ۱۳:۲۲ ب.ظ
  • بازدید : ۳۱۵
نظرات شما ( ۰ )