تهران شبیه خستگی هامه

یک مرد بارون خورده تنها

یک حال مبهم توی هر سیگار

یک فرق بیخود توی این غمها

تهران شبیه خستگی هامه

چیزی شبیه زخم یک خنده 

از هر طرف میری یه بن بسته

دنیا برات حکم یه پابنده

اینجا قفس ها جنسشون چوبه

مثل همون دار توی میدون

یک عمر که قسمت همون داره

دیگه چرا حیرون و سرگردون

از من نخواه مثل خودم باشم

حالِ منو دیوونه ها دارن

اونایی که از بوق سگ تا شب

توی یه رُل دنبال تکرارن

من با همه فرق میکنم اینجا

اینجا همه تا صبح میخوابن

روزا که من دردامو میخوابم

اونا همش تکراری بیدارن

 تهران شبیه خستگی هامه 

 یک برج تنها توی بُهت شهر

 تنها نشون تلخ این شهرم

 یک جام پر از مزه هر ذهر

 از من نخواه مثل خودم باشم

 اینجا همه تندیسی از حرفن

 من جمله ی پایان این جمله ام

 اونا نیمه ی خالی ی این ظرفن

  تهران شبیه خستگی هامه 

 اونی که از پشت خط رفته 

 باور کن این دردو نمیفهمی

 با بوق ممتد گفتگو سخته

 تهران شبیه خستگی هامه

 سرباز پشت میله ی زندون

 تنها گناهش رفتن از زیر

 رگبار ترکش های تیربارون


#محمد_لالوی 

۷/۱۰/۹۵


  • mohamad lalavi
  • جمعه ۱۰ دی ، ۱۲:۲۶ ب.ظ
  • بازدید : ۳۱۱
نظرات شما ( ۰ )

با تو بودن مثل اوج یک غزل 

میشود پایان خوب یک رمان 

با تو بودن ، عاشقی ، دیوانگی 

توی چاه و چاله بودن همزمان 


میرسم از خود به یک ناباوری

در تمام نقش من جز خلسه نیست 

انکه باید میرسید و خسته شد

در دل این راه جای پرسه نیست 


صحنه را باید که بسپاری به بعد

باید این رول را به اذهان وصله کرد

مثل اوج یک نمایش در وسط

باید این سِن را به باور قبله کرد


از نگاهت یادگاری همچو یاد

لاجرم بر پیکرم خواهد نشست

مرگ من شاید که در باور نبود 

عاقبت این کوه هم خواهد شکست 


مینشیند خاک بر دامان هیچ

این شمایل را به خود باید سپرد

کوه هم در پیش چشمت کوچک است

باید از سردی ی تو هر بار ، مُرد 


مینویسد ناقل این ماجرا

انکه عاشق بود از خود خسته شد

قصه هرگز رو به پایانی نبرد

این کتاب از قبل بودن بسته شد


#محمد_لالوی 

۴/۱۰/۹۵

  • mohamad lalavi
  • شنبه ۴ دی ، ۱۳:۲۲ ب.ظ
  • بازدید : ۳۱۵
نظرات شما ( ۰ )

تو را مانند بودن های بی تکرار میخواهم

تو را با ذره ای طعم خوش اصرار میخواهم 


تویی که محو دریا مانده ای اما نمیدانی!

منِ باران تو را بیش از کمِ اغیار میخواهم


صدایم را سپردن دست تو انقدر شیرین است

که از دنیا فقط یک گفتگو اینبار میخواهم 


چه بندی آنکه در بند تو باشد را چه زندانی؟

تو باشی چار سمتم را فقط دیوار میخواهم


تو ای یلدا ترین اوقات من در امتداد شب

تو را امشب میان ضجه ی سیگار میخواهم 


#محمد_لالوی 

۳۰/۹/۹۵

  • mohamad lalavi
  • سه شنبه ۳۰ آذر ، ۱۹:۱۳ ب.ظ
  • بازدید : ۳۲۸
نظرات شما ( ۰ )

نه که من ، شعر به دیوانگی ام خورده قسم

تن این قافیه ی تلخ به دلدادگی ام خورده قسم 


با خیابان دل من بی تو سخن ها دارد

چه سخن ها که به آوارگی ام خورده قسم 


من به دنبال تو تا آن سر دنیا که کم است

من به تو تا ته بیچارگی ام خورده قسم 


به خدا جز تو در این دل ندهم جای،کسی

قول مردانه به مردانگی ام خورده قسم 


خمره ی نابِ شرابم که در این کنج دکان

صاحب حجره به صد سالگی ام خورده قسم


مهر تو صاحب قلبم شده ای حضرت دوست 

بغض بشکسته به همخانگی ام خورده قسم 


پیله ی خالی ی ابریشمم از دوری تو

عشقت ای دوست به پروانگی ام خورده قسم 


غمت ای دوست نباشد که غمت سایه ماست

جز تو این شهر به همسایگی ام خورده قسم 


#محمد_لالوی

۲۴/۹/۹۵

  • mohamad lalavi
  • چهارشنبه ۲۴ آذر ، ۰۱:۴۴ ق.ظ
  • بازدید : ۳۳۲
نظرات شما ( ۰ )

تو که رفتی همه ی فرضیه ها ریخت به هم

رو گرفتی ز من و زاویه ها ریخت به هم 


خواستم تا غزلی را به تو تقدیم کنم

اشک امد به وسط قافیه ها ریخت به هم 

 

ساعتم بعد تو از تاب و تب و شور افتاد

بعد تو ضاعقه ی ثانیه ها ریخت به هم 


خبری از تو نشد کار جهان لنگ تو بود

تو نبودی همه ی حاشیه ها ریخت به هم 


تا به اسم تو رسیدم غزلم گریه گرفت

بغض فریاد زد و مرثیه ها ریخت به هم 


خواستم با غزلم در دل تو جا بشوم...

تو که رفتی همه ی فرضیه ها ریخت به هم 


#محمد_لالوی 

۲۳/۹/۹۵


در جواب شعر زیبای جناب صباغ نو 

  • mohamad lalavi
  • سه شنبه ۲۳ آذر ، ۰۱:۴۸ ق.ظ
  • بازدید : ۳۴۸
نظرات شما ( ۰ )

بر شیشه ، بخار و قلب من روی پنجره 

عمریست گم شدم میان یک مشت خاطره


تیری زدی که دلم را از خودم گرفت 

دیگر چرا نیاز به لشکر و حکم محاصره 


هر جا که میروم آخِر ، میرسم به تو

کل جهان من شده این دورِ دایره


از من فقط شمایل یک مرد مانده است

چیزی شبیه عکس بی قاب منظره 


از من نخواه که بی تو به فریاد خود رسم

وقتی نمانده نه صدایی نه گلویی نه حنجره 


باید که بی تو مُرد ، گرچه مجال نجات هست

باید گذشت بی تو از این عمر ، یکسره...


#محمد_لالوی 

۱۸/۹/۹۵

  • mohamad lalavi
  • پنجشنبه ۱۸ آذر ، ۰۲:۰۲ ق.ظ
  • بازدید : ۳۸۷
نظرات شما ( ۱ )

حالی شدم چو دیدمت و از خود بدر شدم

صورت به صورت تو ، مشتاق تر شدم 


دیوانه را به جنون کشیدن اتفاق نیست 

مجنونِ کویِ تو بودم و ، بیشتر شدم


آن عمر رفته را که تسلی ، نمیشدی

با چتر خیس ، میان خیابان به سر شدم


عمری که از فراق تو بر چشم من گذشت 

در گوشه ی اتاق به دست خودم خزر شدم 


آن شمع روشنم که به پروانگی کشیده ام 

در پای خود بسوختم و بی تو ، هدر شدم 



#محمد_لالوی 

15/9/95

  • mohamad lalavi
  • دوشنبه ۱۵ آذر ، ۲۱:۰۸ ب.ظ
  • بازدید : ۴۳۳
نظرات شما ( ۱ )

خنده هایم بوی تردید مکرر میدهند

بغض هایم وعده ی یک روز بهتر میدهند


آس و پاسِ بی کسی های خودم گردیده ام

آرزوهایم فقط ، هی زخم بستر میدهند


در سکوتم صد صدای جیغ مدفون گشته است

غصه هایم خود فقط ده جلد دفتر میدهند


کافه ها را با تو من آنقدر "بی هم" رفته ام

قهوه مان را بی شکر هر بار از بر میدهند


کوچه ها بعد از تو با من هی غریبی میکنند

هر سری من را مجال گریه کمتر میدهند 


گرچه که بعد از تو هم چن(د) بار خندیدم ولی

خنده هایم بوی تردید مکرر میدهند


#محمد_لالوی

۲۹/۸/۹۵

  • mohamad lalavi
  • شنبه ۲۹ آبان ، ۲۳:۰۲ ب.ظ
  • بازدید : ۳۶۴
نظرات شما ( ۱ )

مینویسم گرچه تاثیری ندارد ای نگار

دوستت دارم ، هزاران تا هزاران تا هزار


با هوای رفتنت هر فصل بدتر میشوم

مثل برفِ آخرِ پاییز در اوجِ بهار 


گرچه میخندی به من ، شعر جدیدی میشود

از برای قافیه این بار نازی نو بیار


میکَنی از خود دو دستم را ز دامانت ولی

میکُنی من را به ناز دلبری هایت دچار!


گرچه که حتی نمیدانی ولی میخواهمت

مثل عکسِ گم شده در پشتِ تلی از غبار


میروی تنها بدور از آنچه داری میروی

رد پایی هم نمی ماند به روی این مزار


تا تو بودی کوچه را با من قراری تازه بود

تا که رفتی بد دمار از من درآورد روزگار 


#محمد_لالوی

۲۵/۸/۹۵

  • mohamad lalavi
  • چهارشنبه ۲۶ آبان ، ۰۰:۰۹ ق.ظ
  • بازدید : ۴۴۷
نظرات شما ( ۲ )

گریه ام فرش تنِ راه شده
چتر خیس است ، هوا آشفتست
نرو این
کوچه کم آورده نفس
تو به این فاصله اصرار نورز
نرو از این همه دیوانگی ات دست نکش
ساده نسپار مرا دست خودم
به غمم هر دم و هر بار نخند
پشت پا بر تن امید نزن
به تن رفتن خود رخت نبند
نرو این کوچه کم آورده نفس
من اگر عشق نمیدانم چیست
من اگر با همه ات گنگ و غریبم
تو بمان
خم آبان زده بر سقف دلم
شده ام خانه خراب
دستهایم غم غربت دارد
دلم از خویش پر است
برگ برگم غم پاییز و مرا سیلی ی طوفان حتمیست
خانه ات در همه دوران آباد!...
تو به این فاصله اصرار نورز


#محمد_لالوی

24/8/95

  • mohamad lalavi
  • سه شنبه ۲۵ آبان ، ۱۱:۵۴ ق.ظ
  • بازدید : ۳۴۲
نظرات شما ( ۱ )