حرف ها دارد دلم اما چه حاشا میکند

زخم ها را میخورد...،تنها تماشا میکند


در غروب جمعه ها با آن همه پژمردگی

خاطراتش را همش پایین و بالا میکند


گوشه ای گم میشود در لابلای خاطرات

یک دفعه خود را میان کوچه پیدا میکند


بر تن دیوار ها صد نقش ماتم میزند

"من دگر تنها شدم" را خط و انشا میکند


میرود در خود که بیرون رفتنش معلوم نیست

او فقط حال دگر تنها...، مدارا میکند


#محمد_لالوی

#یک_شعر_قدیمی

  • mohamad lalavi
  • سه شنبه ۳۰ شهریور ، ۲۲:۰۵ ب.ظ
  • بازدید : ۲۷۵
نظرات شما ( ۰ )

یک قند دیگر تا لب مرگی که غم نیست 

این قهوه قاجاریت هم رنگ سم نیست 


من در عبور هر نفس از خود گذشتم

این قسمت از بُهت گلو جز بازدم نیست  


هرجا صدایت را شنیدم لرزه افتاد

این خانه هرگز طاقتش چون ارگ بم نیست 


راهم که از آواره هایی مانده بر جا

اینجا شدن ها را فقط جز پیچ و خم نیست


چیزی درونم در پی رسوایی ام هست  

طوفان به چشمم دارم اما غیر نم نیست 


#محمد_لالوی

۲۶/۶/۹۵

  

  • mohamad lalavi
  • جمعه ۲۶ شهریور ، ۰۳:۱۲ ق.ظ
  • بازدید : ۴۶۸
نظرات شما ( ۱ )

کشتنِ عشق که با فتنه نیفتاد...،بگو

هیچ اندام تو را رعشه نیفتاد...،بگو 


بهر برّیدن دل ،دشنه به اشکت تر شد؟

تن خشکیده ی او تشنه نیفتاد!...،بگو 


لحظه ی رفتن من چشم به چشمم نزدی

ذره  بر سنگِ دلت طعنه نیفتاد...،بگو


نه ، برای تو دگر فرق ندارد چه شود

هیچ در کار تو هم رخنه نیفتاد...،بگو 


رو نبودست مرا مرحمت از ابراهیم

که ز دست تو دگر دشنه نیفتاد...،بگو


#محمد_لالوی

14/6/95

  • mohamad lalavi
  • يكشنبه ۱۴ شهریور ، ۲۳:۰۹ ب.ظ
  • بازدید : ۲۰۵
نظرات شما ( ۰ )

این زندگی برای خودش ننگ میشود 

وقتی دلت برای کسی ، تنگ میشود 


انگار تمام چاره ی دنیا صدای اوست

وقتی دلت ، بند به یک زنگ میشود 


هر جا که میروی فقطم بد بیاری است 

با پای لنگ فقط ، همه جا سنگ میشود


انقدر مسری است که با هر سرایتی

حتی درون شعر، قافیه ات لنگ میشود  


دیوانه میشوی و  ذهنت آشوب میشود

انگار در تمام تو دارد ، جنگ میشود 


دنیا برای تو جز گوشه اتاق نیست 

وقتی دلت برای کسی ، تنگ میشود 



#محمد_لالوی

7/6/95

  • mohamad lalavi
  • يكشنبه ۷ شهریور ، ۱۷:۰۶ ب.ظ
  • بازدید : ۲۵۹
نظرات شما ( ۰ )

دگر بیزارم از هر شیوه  و هر گونه دل بستن

وَ اینکه خوب میدانم تو خوشبختی بدونِ من


مرا از خویش میرانی ، وَ با او قصه میسازی

وَ من تنها دگر حالا فقط در فکر برگشتن  


تمام زخمم از شعر است و مرهم غیر از اینم نیست 

چه حس مبهمی دارد ز درد خود غزل گفتن 


نوازش های تو بعد از تو با هم هر دو میمیریم

وَ مردی میزند آتش به روح مرده ی این تن


برو "حوّای من" حالا که گندم راه بودن نیست 

که عادت کرده این آدم به رسم ساده ی "رفتن "


محمد لالوی

4/6/95

  • mohamad lalavi
  • جمعه ۵ شهریور ، ۰۵:۱۶ ق.ظ
  • بازدید : ۲۹۸
نظرات شما ( ۰ )

دستم به قلم هست و دلم پیش قلم نیست

یک عالمه حرف است در این شعر ،که کم نیست 


بغض است و تن کوچه و این عابر تنها 

چشمیست مرا از تو که یک لحظه به هم نیست


این مرد تماما همه اش گریه و بغض است

اما تو حواست به دو چشمان ترم نیست

 

عمریست که با خویش گلاویزم و از خاطره ات منگ

در غربت من ، غیر خودم عین خودم نیست

 

آنقدر گذشتست ز تو ، کز خودم انگار

هیچم نه به یاد است و نه در خاطره ام نیست

 

گر قصه ی من دست خودم بود چه میشد؟

دستی به قلم هست ولی...، کار قلم نیست


#محمد_لالوی

4/6/95

  • mohamad lalavi
  • پنجشنبه ۴ شهریور ، ۰۴:۳۵ ق.ظ
  • بازدید : ۲۴۱
نظرات شما ( ۰ )

چه آسان برده ای از من تمام ماه و سالم را

ستاندی از بر تقویم هایم حال ، حالم را

 

در این دنیا دگر همراه من هرگز نخواهی شد

که این را دیده ام پیری ، مرا خواندست فالم را


چنان در چله آید تیر تو هر جا نشستم لیک

به جای قلب من تنها ، گرفتی هر دو بالم را


برای گریه شب های من هم خود بگو برنامه ای داری

که راحت گرددم ، هم خویش و هم عمری خیالم را 


مرا بستان و از خویشم رها کن چون نمیخواهی

بگیر از این تنِ شاعر تمامِ قیل و قالم را



#محمد_لالوی

31/5/95

  • mohamad lalavi
  • يكشنبه ۳۱ مرداد ، ۰۴:۲۰ ق.ظ
  • بازدید : ۲۰۸
نظرات شما ( ۰ )

گرچه از عشق فقط گریه اش آمد به سرم

تازه فهمیده ام از گریه که حالی ببرم


گریه چون جام شرابیست که با هر دفعه

میتوان گشت تهی زآنچه که اما اگرم


حال عاشق همه تسبیح  و نماز است و دعا

گوییا ذکر تراویده ز چشمان ترم


آنقدر گریه کنم بر در میخانه ز تو

تا که این جامه عصمت ز تمنا بدرم


زین همه گریه و تشویش ، نکوهش نکن ام

رو من از حرف نصیحت که دگر بی بصرم


حاصل شهر شما زاین همه ، آفت نزند

"میوه ی بَم" شده ام ، حال دگر بی ضررم


محمد لالوی

29/5/95

  • mohamad lalavi
  • جمعه ۲۹ مرداد ، ۱۵:۵۱ ب.ظ
  • بازدید : ۳۰۳
نظرات شما ( ۰ )

ریخته در چشم خمارت میِ گیرا داری

که چنین در خور یک مرد تماشا داری


شُرب خَمر از تو دگر پیش خدا نیست گناه

که به هر نکته که گویند ، تو حاشا داری


چمن از روی گل مریم و سوسن زیباست

تو خودت یک تنه بیش از همه اینها داری


بهر تعریف نگنجی ، به غزل جا نشوی

آن سکوتی که ز خود هر دفعه معنا داری


قول دادم نشوم خیره به چشمان تو هیچ

چه کنم ؟ خود تو سر طرح معما داری 


محمد لالوی
19/5/95
  • mohamad lalavi
  • سه شنبه ۱۹ مرداد ، ۲۳:۱۳ ب.ظ
  • بازدید : ۳۳۹
نظرات شما ( ۱ )

بکش از سینه برون آتش جان کاهت را

خود جدا کن ز من خسته دگر راهت را


خسته ام خسته و از حال خودم دلگیرم

رو کن آخر دگر آن خنجر دلخواهت را


بزن اینقدر نزن فال و پی چاره نباش

طاقتم نیست بگو جمله ی کوتاهت را


کیش این عشق نبودی که به ماتی برسی

پس بزن بر سر این مهره دگر شاهت را


آخرین حرف خودت را بزن و دست نده

محض عادت نده آن دستِ به اکراهت را



محمد لالوی 

۱۵/۵/۹۵

  • mohamad lalavi
  • جمعه ۱۵ مرداد ، ۰۴:۳۸ ق.ظ
  • بازدید : ۲۹۵
نظرات شما ( ۰ )